پرنسس دیاناپرنسس دیانا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

دیانا;مسافر زیبای پاییز

دیانا طلا گفت ماما

چند دقیقه پیش بود که دیانا تو بغل بابا مهدی بود وبه من نگاه میکرد و میگفت ماما.خلاصه دختر طلای ما تو شروع هشت ماهگی و در ساعت 3.5 به مامانش افتخار داد وگفت ماما.چه سعادتی بالاتر از این..... الان هم تو رورئک نشسته و پشت سر هم داره میگه نه نه نه نه ......... دیشب افطار خونه بابا امیر ومامان نرگس بودیم .شما هم که سر صحبتت باز شده بود و با جیغ حرفهاتو میزدی.اونقدر بامزه شده بودی.اولش فقط به بابا امیر نگاه میکردی و پشت هم میگفتی بوووووه.!!!الهی مامان فدای این شیرین زبونیهات بشه. مامان قربونت بره که امروز صبح ساعت 6.5 بود که با گریه بیدار شدی و هیچ جور آروم نمیشدی.گفتم شاید دوباره دندونات داره اذیتت میکنه ولی نه تمایلی به شیر خوردن...
30 تير 1393

باز هم دددررر.............

دیشب مراسم افطار خاله دائی مرتضی(مادر خانم عمو یاسر،دوست بابا)دعوت بودیم.چون تهران بود و باید از  شهر خارج میشدیم دلمون نیومد شمارو نبریم وتنهات بذاریم.تو ماشین که مثل همیشه دختر گلی بودی و تو صندلی خودت آروم بودی و فقط واسه شیر خوردن بغل مامان میومدی.وقتی به سالن رسیدیم خاله زهرا و دائی مرتضی و محمد مهدی اومدن جلو در وشمارو بغل کردن تا باهم وارد سالن بشیم.اولش با دیدن جمعیت یه ذره غریبی کردی ولی وقتی نشستیم آروم شدی.از وقتی هم که غذا خور شدی با دیدن میز غذا بی تابی میکنی وحتما باید با یه خوردنی سرتو گرم کنیم.خلاصه با کمک خانواده خاله زهرا و بابا مهدی تونستیم تا آخر مراسم دوام بیاریم و اون شب هم با خوبی به پایان ببریم.هرچند که آخر شب چ...
28 تير 1393

اولین دیدار دیانا جونی با خوشگلهای دائی سعید

دختر مهربونم  از اونجائی که بابا امیر به خاطر پاهاش یه مدتی باید خونه بشینه و نمی تونه رانندگی کنه واسه همین بابا مهدی پنجشنبه غروب رفت  بابا امیرو ببره بیرون و تو شهر یه دوری بده تا بابا امیر یه ذره دلش باز بشه.قرار شد که من هم به شما عصرونه بدم وحاضرت کنم بعد بابا بیاد دنبال ما تا با هم یه گشتی تو شهر بزنیم. من هم تو این فاصله واسه بابا امیر یه آب سیب تازه درست کردم تا تو ماشین بخوره و گرما زده نشه. مامان من از اینجا زیاد خوشم نمیاد.میشه بریم خونه آی ی ی ی ی ی دلم مامان اینا چیه؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!  چندتاش تو دستمه شب هم قرار بود که زن دائی نوشین با خوشگلهای عمه...
28 تير 1393

روزهایی که به سختی گذشت....

تو هفته ای که گذشت به خاطر مشکلی که واسه بابا امیر اتفاق افتاده بود خیلی مشغله داشتیم.من وبابا مهدی مدام مشغول مشورت کردن با متخصصهای مختلف بودیم.بعضی جاها که باید حضوری میرفتیم و چون کارمون طولانی میشد ترجیح میدادیم شمارو پیش مامان جون وخاله زهرا نذاریم وبا خودمون ببریم.خدارو شکر تا امروز که به خیر گذشته.امیدواریم این به بعد هم به خیر بگذره و بابا امیر زودتر روبه راه بشه.... اما این روزهای دختر گلم: غذا خوردنت که هنوز خیلی روبه راه نیست.یه روز خوب میخوری،یه روز خیلی اشتها نداری.بیشتر وقتها واسه اینکه وقت غذا تنها نباشی یا خاله زهرا و محمد مهدی میان خونمون یا ما میریم اونجا.خاله بنده خدا هم باید اونقدر ادا و اصول در بیاره تا نازدونه غذ...
23 تير 1393

اولین مراسم افطاری دیانا خانم

 موضوع از این قراره که جمعه تولد دایی مرتضی بود وخاله زهرا همه رو واسه افطار خونش دعوت کرده بود.شاید این آخرین مهمونی خاله تو این خونش بود چون به احتمال زیاد تا این ماه میرن خونه جدید که خوشبختانه این خونه هم به ما خیلی نزدیکه.دیشب شما با اینکه دندون درد داشتی و مدام لبهاتو به هم میمالیدی ولی دختر گلی بودی و مارو اذیت نکردی تا آخر شب که وقت خوابت شد و بی قرار شدی ما هم که مشغول دیدن بازی والیبال ایران و لهستان بودیم ولی به خاطر خستگی شما زود اومدیم خونه تا شما راحت بخوابی.خونه که رسیدیم بعد از اینکه شیرتو خوردی خوابیدی ولی نمیدونم چرا ساعت 4صبح بود که یکدفعه جیغ بنفشی کشیدی ومارو بیدار کردی.هر کار کردیم آروم نشدی تا اینکه احتمال دادم د...
14 تير 1393

اولین ماه رمضان دیانا نفس...

عزیز مامان ببخشید که چند روزی میشه که وقت نکردم بیام خاطرات گلدونمو بنویسم. آخه این مدت  شما به خاطر دندون دردت کلی نق داری و هر دومون شبها راحت نمی خوابیم و مامان صبحها خیلی کسل هستش و هم به خاطر اینکه عشقم غذا خور شده و مامان همش تو آشپزخونه مشغول پخت و پز هستش. منّتی سرت نمیذارم. همین که شما گلم خوب بخوری و نوش جون کنی خستگی مامان در میاد.     و اما ماه رمضون امسال که ما واسه اولین بار سه نفري سر سفره افطار حاضر میشیم خیلی معنوی تر از سالهای قبله. هر چند که مامان مثل سال قبل چون مهمون داره نمیتونه  تو  مهمونی خدا شرکت کنه. یه مهمون خوب و دوست داشتنی. یه فرشته کوچولوی پاک که خد...
12 تير 1393

این روزهای گوله نمک!

از اونجایی که عشق ما،عاشق در در رفتن هستش اولین کلمه ای هم که روزی هزار بار تکرار میکنه،در در هستش.بابا مهدی که جرات نداره با لباس بیرون جلوی دیانا جونی ظاهر شه.چون اگه دیانا بابارو با لباس بیرون ببینه اونقدر نق نق میکنه و به بابا خیره میشه وبا دلبری فقط میگه:در  در .... بابا هم که عاشق سینه چاک دخملی.سریع بغلش میکنه و به سمت حیاط خونه و به قصد تاب تاب عباسی حرکت میکنند.صدای گلی جون هم تو راهرو هنگام انتظار برای آسانسور شنیدنی هستش.از فرط خوشحالی جیغ میزنه و میگه در در. دختر مهربون ما دو روزی هستش که مجددا دچار علایم دندون در آوردن شده و مدام در حال نق زدنه.مخصوصا شبها که خیلی هر دومون کلافه میشیم.علاوه بر اون نسبت به غذا هم بی رغ...
6 تير 1393

آغاز فصلي ديگر........

فرزند پائییزیم!    امروز فصل دیگری از زندگیت را آغاز خواهی کرد. فصلی سبز و آتشین که با گرمای وجود نازنینتت ،در کالبد زندگیمان نیز بیشتر از پیش شعله های عشق و ایمان را به تماشا خواهی گذاشت.   پاییز و زمستان و بهار را در کنار ما آزمودی و اینک فصل تجربه ای دیگر است. تمام آرزوی مادر این است که بتوانم تو را چنان در آغوش خویش پناه دهم تا گرمای تابستان در برابر گرمای آغوشم و شعله های سر به آسمان برده عشقم ذوب گردد و به این همه عشق تب دار ما غبطه خورد.....      آغاز فصلی دیگر از بودنت را عاشقانه میپرستم.......   ...
2 تير 1393

هفتمين ماهگرد عسل خانم

خلاصه بعد از دو روز تاخیر تونستیم ماهگرد هفتم شمارو همزمان با آغاز فصل تابستان باز هم تو خونه مامان جون و با شرکت همیشگی خاله ها و دختر خاله و پسرخاله ها(بادیگاردهای دیانا جون) برگزار کنیم. اینبار کیک ماهگرد و خاله زهرا درست کرده بود تا از خامه استفاده نشه و برای اضافه وزنی که به اون مبتلا شدیم و قصد جدایی از مارو نداره، مناسب باشه. هر چند که وقت خوردن کیک بس که در خوردن شام زیاده روي کرده بودیم هیچ کس میلی به خوردن پیدا نکرد غیر از بادیگاردهای دیانا. باید بگم انصافا این دو پسرخاله با وجود همه شیطنتهایی که دارند، خیلی هوای دخملی مارو دارند و هردو واسه خندوندن و به وجد در آوردن دیانا از هم سبقت میگیرند و البته دختر من هم به شدت بچه دوست هستش...
2 تير 1393

دیانا وعشق در در(سفر)

 شنبه شب آقا رضا(پسرخاله مامان) همراه خانواده از حج عمره برگشته بودن و مارو واسه شام دعوت کرده بودن. همراه با خاله ها و مامان جون اینا حرکت کردیم. از اونجایی که مامان جون زیادی نوه هاشو دوست داره با وجود کثرت نوه! همش فکر میکنه شما که تو صندلی ماشین نشستی خیلی احساس تنهایی میکنی واسه همین با ماشین ما اومد و عقب کنار شما نشست. تو هر دست انداز که تو جاده های ایران به وفور دیده میشه مامان جون به شما که خواب بودی نگاه میکرد و می گفت الهی فدات بشم! بعد از یک ساعت خواب شیرین خانم گلی بیدار شد و وارد سالن شدیم. بعد از دیدن فامیلها که دیانا بعد از مدتها ندیده بود دوباره احساس غریبی کرد و مدام بغض میکرد و میخواست بره بغل بابا مهدی.از اونجایی که...
1 تير 1393